مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
زمانه بر سر بردن. (آنندراج). - دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن: چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا نرانده دور تمتع ز گنبد دوار. ظهیر فاریابی (از آنندراج)
زمانه بر سر بردن. (آنندراج). - دور تمتع راندن، تمتع حاصل کردن. (از آنندراج). از زندگی بهره مند شدن. به آرزوها و خواستهای خویش رسیدن: چه وقت عزلت و هنگام انزواست مرا نرانده دور تمتع ز گنبد دوار. ظهیر فاریابی (از آنندراج)
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
به دور بردن. به دور نقل دادن. به مسافت دور بردن. تا مسافت دور دواندن و روان ساختن: شحن، دور راندن شکار وصید نکردن آن. تلغب، دور راندن و دراز ماندن. (منتهی الارب) ، بفاصله دور رفتن با مرکبی
معروف بدیر سابان است و بین حلب و انطاکیه قرار دارد و مشرف بر منطقه ای بنام سرمد است. دیر خوب بزرگی است و الان خراب شده و فقط آثار آن باقی است. (از معجم البلدان)
معروف بدیر سابان است و بین حلب و انطاکیه قرار دارد و مشرف بر منطقه ای بنام سرمد است. دیر خوب بزرگی است و الان خراب شده و فقط آثار آن باقی است. (از معجم البلدان)
این ترکیب را صاحب آنندراج آورده است و از آن معنی داغ نشاندن مقابل داغ بردن و داغ برچیدن برمی آید: شبهای دوریت ز که پرسم سراغ صبح رفتی و ماند در دل شب بی تو داغ صبح. دانش (از آنندراج)
این ترکیب را صاحب آنندراج آورده است و از آن معنی داغ نشاندن مقابل داغ بردن و داغ برچیدن برمی آید: شبهای دوریت ز که پرسم سراغ صبح رفتی و ماند در دل شب بی تو داغ صبح. دانش (از آنندراج)
حیران ماندن. متحیر ماندن. سرگشته ماندن. پریشان خاطر ماندن: سپهبد ز گفتار او خیره ماند بدو هر زمان نام یزدان بخواند. فردوسی. سوی شاه برد و بر او بربخواند جهاندار گشتاسب خیره بماند. فردوسی. مرا دیده چون دید دیدار اوی بمانده دلم خیره در کار اوی. فردوسی. که خراد برزین در آن خیره ماند همی در نهان نام یزدان بخواند. فردوسی. متحیرشد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود. (سندبادنامه). هر جا که یکی قصیده خواندی هوش شنونده خیره ماندی. نظامی. آن کو ندیده باشد گل در میان بستان شاید که خیره مانددر ارغوان و خیری. سعدی. تو ندانی که کسی در توچرا خیره بماند تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی. سعدی. ، متعجب شدن. درشگفتی افتادن. از تعجب مبهوت شدن: یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند از آن انجمن. فردوسی. خیره مانند و ندانند سخن برد بسر. فرخی. و استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند. (مجمل التواریخ والقصص). اهل فریقین در تو خیره بمانند گر بروی در حسابگاه قیامت. سعدی. ، تیره شدن چشم. از دید افتادن: ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. دو چشمم خیره ماند از روشنایی ندانم قرص خورشید است یا روز. سعدی
حیران ماندن. متحیر ماندن. سرگشته ماندن. پریشان خاطر ماندن: سپهبد ز گفتار او خیره ماند بدو هر زمان نام یزدان بخواند. فردوسی. سوی شاه برد و بر او بربخواند جهاندار گشتاسب خیره بماند. فردوسی. مرا دیده چون دید دیدار اوی بمانده دلم خیره در کار اوی. فردوسی. که خراد برزین در آن خیره ماند همی در نهان نام یزدان بخواند. فردوسی. متحیرشد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح تواند بود. (سندبادنامه). هر جا که یکی قصیده خواندی هوش شنونده خیره ماندی. نظامی. آن کو ندیده باشد گل در میان بستان شاید که خیره مانددر ارغوان و خیری. سعدی. تو ندانی که کسی در توچرا خیره بماند تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی. سعدی. ، متعجب شدن. درشگفتی افتادن. از تعجب مبهوت شدن: یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند از آن انجمن. فردوسی. خیره مانند و ندانند سخن برد بسر. فرخی. و استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند. (مجمل التواریخ والقصص). اهل فریقین در تو خیره بمانند گر بروی در حسابگاه قیامت. سعدی. ، تیره شدن چشم. از دید افتادن: ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. دو چشمم خیره ماند از روشنایی ندانم قرص خورشید است یا روز. سعدی
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
دیرماندن. دیر ایستادن. دیر زیستن: عنوس، عناس، دیر بماندن دختر درخانه از بی شوهری. (تاج المصادر بیهقی) : دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 168). رجوع به دیر ماندن شود
دیرماندن. دیر ایستادن. دیر زیستن: عنوس، عناس، دیر بماندن دختر درخانه از بی شوهری. (تاج المصادر بیهقی) : دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 168). رجوع به دیر ماندن شود
ماندن. عاجز و بی چاره بودن. (آنندراج). عاجز شدن. بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن. (ناظم الاطباء). گرفتار شدن. فروماندن. بی حرکت و جنبش شدن. عجز آوردن. نتوانستن. مضطر شدن. عاجز آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن. مبهوت شدن. واماندن. نیارستن. بیش برنتابیدن. بیش نتابیدن. برنیامدن. بازپس ماندن. کم آمدن. بیرون شد ندانستن. راه چاره ندانستن. راه علاج نشناختن. اضطرار. الجاء. بقر. تبلیح. حصر. (تاج المصادر بیهقی). بیقره. عجز. (از منتهی الارب) : ابراهیم درماند [آنگاه که ساره او را درخواست که هاجر و ابراهیم را از نزد وی دور کند] و ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). برآب گرم درمانده ست پایم چو در زفرین در انگشت ازهر. دقیقی (از تاریخ سیستان). همان نامه بنمود و برخواندند بزرگان به اندیشه درماندند. فردوسی. بدان غار بی یاردرماندم بداد آفریننده را خواندم. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. وراشیر کپی همی خواندند ز رنجش بر و بوم درماندند. فردوسی. واندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد که به علف سخت درمانده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). اگر بدست عاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). با قلم چونکه تیغ یار کنی درنمانی ز ملک هفت اقلیم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). به سؤال تو چو درماند بگوید به نشاط بر پیمبر صلواتی خوش خواهم بآواز. ناصرخسرو. فرعون درماند گفت این رسول شما دیوانه است. (قصص الانبیاء ص 102). بعد از آن خلق درماندند پیش موسی آمدند که دعا کن که این قحط برود. (قصص الانبیاء ص 106). گویند که در بنی اسرائیل قحط افتاد در روزگاری خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). قحط ظاهر شد ایشان درماندند. (قصص الانبیاء ص 198). بنی اسرائیل از تشنگی درماندند. (قصص الانبیاء ص 120). چون هابیل را بکشت گرگان بیامدند تا آن کشته را بخورند قابیل درماند و ندانست که آنرا چه کار کند. (قصص الانبیاء ص 26). گفت دایه بیاورید تا او را شیر دهد هیچ کس را قبول نکرد درماندند. (قصص الانبیاء ص 91). شاه چون این بشنید درماند و پناه با خداوند عزوجل برد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون معتضد [خلیفه] بیامد و حصار را محکم دید درماند و ناامید گشت. (مجمل التواریخ والقصص). دهران درماند و هیچ نتوانست گفتن. (مجمل التواریخ والقصص). چون از حد بگذشت [ستم مار] و زاغ درماند شکایت بر شکال برد. (کلیله و دمنه). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه). هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام اگر به دانه نمانم به دام درمانم. سوزنی. عجب درماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش. نظامی. قاصد چو بسی در این سخن راند مسکین پدر عروس درماند. نظامی. مرنج ار با تو آن گوهر نماند تو کانی کآن ز گوهر درنماند. نظامی. ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند بهوش آمد به کار خویش درماند. نظامی. وآخر چو به کار خویش درماند او نیز رحیل نامه را خواند. نظامی. به هر حرفی کز آن منشور برخواند چو افیون خوردۀ مخموردرماند. نظامی. زید ارچه به کار خویش درماند با مجنون نیز نقش می خواند. نظامی. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی). ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. سعدی. با بدان کم نشین که درمانی خوپذیر است نفس انسانی. سعدی. آتش در منجنیقها زدند بسوختند و با قلعه رفتند اوقیو درماند و بدرالدین لؤلؤ را بخواند. (رشیدی). دریغا عیش شب گیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. حافظ. هرکه به نام فریفته شود به نان درماند. (امثال و حکم). اختلال، درماندن شتران در علف شیرین. فحوم، درماندن مرد در جواب. (از منتهی الارب)، خسته شدن (به معنی امروزی). (یادداشت مرحوم دهخدا). واماندن. ماندگی یافتن. اعیاء. عی ّ: استعایه، تعایی، تعیی، عی، عیاء، درماندن در کار. (منتهی الارب)، لکنت در زبان پیدا شدن و الکن شدن. (ناظم الاطباء). مفحم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اًقراد، تعّ، تعتعه، تکأکؤ، حصر، عفط، فهاهه، فهّه، لکن، لکونه، لکنه، درماندن به سخن. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتراس، درماندن زبان در سخن وقت پیکار. (از منتهی الارب)، محکم و قایم چسبیدن، مأیوس شدن و ناامید گشتن، شک نمودن و شبهه داشتن. (ناظم الاطباء)
ماندن. عاجز و بی چاره بودن. (آنندراج). عاجز شدن. بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن. (ناظم الاطباء). گرفتار شدن. فروماندن. بی حرکت و جنبش شدن. عجز آوردن. نتوانستن. مضطر شدن. عاجز آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن. مبهوت شدن. واماندن. نیارستن. بیش برنتابیدن. بیش نتابیدن. برنیامدن. بازپس ماندن. کم آمدن. بیرون شد ندانستن. راه چاره ندانستن. راه علاج نشناختن. اضطرار. الجاء. بَقَر. تبلیح. حَصر. (تاج المصادر بیهقی). بَیْقَره. عجز. (از منتهی الارب) : ابراهیم درماند [آنگاه که ساره او را درخواست که هاجر و ابراهیم را از نزد وی دور کند] و ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). برآب گرم درمانده ست پایم چو در زفرین در انگشت ازهر. دقیقی (از تاریخ سیستان). همان نامه بنمود و برخواندند بزرگان به اندیشه درماندند. فردوسی. بدان غار بی یاردرماندم بداد آفریننده را خواندم. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. وراشیر کپی همی خواندند ز رنجش بر و بوم درماندند. فردوسی. وَاندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد که به علف سخت درمانده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). اگر بدست عاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). با قلم چونکه تیغ یار کنی درنمانی ز ملک هفت اقلیم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). به سؤال تو چو درماند بگوید به نشاط بر پیمبر صلواتی خوش خواهم بآواز. ناصرخسرو. فرعون درماند گفت این رسول شما دیوانه است. (قصص الانبیاء ص 102). بعد از آن خلق درماندند پیش موسی آمدند که دعا کن که این قحط برود. (قصص الانبیاء ص 106). گویند که در بنی اسرائیل قحط افتاد در روزگاری خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). قحط ظاهر شد ایشان درماندند. (قصص الانبیاء ص 198). بنی اسرائیل از تشنگی درماندند. (قصص الانبیاء ص 120). چون هابیل را بکشت گرگان بیامدند تا آن کشته را بخورند قابیل درماند و ندانست که آنرا چه کار کند. (قصص الانبیاء ص 26). گفت دایه بیاورید تا او را شیر دهد هیچ کس را قبول نکرد درماندند. (قصص الانبیاء ص 91). شاه چون این بشنید درماند و پناه با خداوند عزوجل برد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون معتضد [خلیفه] بیامد و حصار را محکم دید درماند و ناامید گشت. (مجمل التواریخ والقصص). دهران درماند و هیچ نتوانست گفتن. (مجمل التواریخ والقصص). چون از حد بگذشت [ستم مار] و زاغ درماند شکایت بر شکال برد. (کلیله و دمنه). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه). هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام اگر به دانه نمانم به دام درمانم. سوزنی. عجب درماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش. نظامی. قاصد چو بسی در این سخن راند مسکین پدر عروس درماند. نظامی. مرنج ار با تو آن گوهر نماند تو کانی کآن ز گوهر درنماند. نظامی. ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند بهوش آمد به کار خویش درماند. نظامی. وآخر چو به کار خویش درماند او نیز رحیل نامه را خواند. نظامی. به هر حرفی کز آن منشور برخواند چو افیون خوردۀ مخموردرماند. نظامی. زید ارچه به کار خویش درماند با مجنون نیز نقش می خواند. نظامی. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی). ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. سعدی. با بدان کم نشین که درمانی خوپذیر است نفس انسانی. سعدی. آتش در منجنیقها زدند بسوختند و با قلعه رفتند اوقیو درماند و بدرالدین لؤلؤ را بخواند. (رشیدی). دریغا عیش شب گیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. حافظ. هرکه به نام فریفته شود به نان درماند. (امثال و حکم). اختلال، درماندن شتران در علف شیرین. فحوم، درماندن مرد در جواب. (از منتهی الارب)، خسته شدن (به معنی امروزی). (یادداشت مرحوم دهخدا). واماندن. ماندگی یافتن. اعیاء. عَی ّ: استعایه، تعایی، تعیی، عی، عیاء، درماندن در کار. (منتهی الارب)، لکنت در زبان پیدا شدن و الکن شدن. (ناظم الاطباء). مفحم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اًقراد، تَعّ، تَعتعه، تَکأکؤ، حَصر، عَفط، فَهاهه، فَهّه، لکن، لُکونه، لُکنه، درماندن به سخن. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتراس، درماندن زبان در سخن وقت پیکار. (از منتهی الارب)، محکم و قایم چسبیدن، مأیوس شدن و ناامید گشتن، شک نمودن و شبهه داشتن. (ناظم الاطباء)